مرد سایه
در نور کم آپارتمان فراموش شده، صداهای مخلوط - مرد و زن، پر سر و صدا، مانند منادی اجتناب ناپذیر است. یک مرد پر از شک و تردید با یک زن ملاقات کرد که کلماتش به نظر می رسید پایدار بود، مثل اینکه پیش بینی مشکل. آنها در مورد سرنوشت داشا، که در دست آنها بود، بحث کردند. نقشهها و ترسهای دیگران اتاق را پر کرده بود و هوا از تنش اشباع شده بود.داشا در دنیایی بیدار میشود که از آخرین باری که اینجا بوده تغییر کرده است. او با ترس و ناتوانی، محدود، تنها و بدون امید درگیر است. درد و اشتیاق افکار او را پر می کند، اما حتی در این محیط تاریک، او قدرت را برای حفظ ذهن خود را روشن می کند.
هنگامی که درب بی سر و صدا باز و بسته می شود، او با مرگ ملاقات می کند - یک موجود ناشناخته که به او آمد تا راحت باشد. در گفتگوی کوتاه خود، امید و عزت نفس از بین رفت، مخلوط با ترس و شک. مرگ وعده داده است که درد کوتاه مدت خواهد بود و از داشا در لحظات ناامیدی خود حمایت می کند.
با گذشت زمان، صداهای بیرون بلندتر می شوند و اضطراب اتاق را فرا می گیرد. داشا متوجه می شود که آنها به دنبال او هستند، سایه های گذشته او را تعقیب می کنند و تهدید می کنند. در میان ناآرامی های عمومی، او آگاه است که سرنوشت او به ناچار با این نیروهای مرموز مرتبط است و قبل از اینکه خیلی دیر شود، باید پاسخ ها را پیدا کند.
پس از مدتی، داشا صدای قدمهایی را شنید که به پناهگاه او نزدیک میشدند. وقتی در دوباره باز شد قلبش محکمتر زد و بعد ناگهان بسته شد. دستهایش را مشت کرد، سعی کرد هیجان را فرونشاند و به تاریکی خیره شد، منتظر تحول جدیدی بود.
اتاق ساکت تر شد و داشا ناگهان احساس کرد که کسی به او نزدیک می شود. قدمها آرام و قاطع بود. او به آرامی آهی کشید، همانطور که برای آنچه که بعدا اتفاق می افتاد آماده می شد.
ناگهان نگاهی آشنا و در عین حال مرموز در برابرش ظاهر شد. او یک زن بود، او مبهم آشنا به نظر می رسید، اما داشا نمی توانست به یاد داشته باشد که آنها ممکن است قبلا ملاقات کرده باشند. در چشمانش ترکیب عجیبی از حیرت و شفقت دیده میشد.
«سلام، داشا،» صدای زن صدا کرد. کلمات او مانند یک اکو از گذشته بود، اما در عین حال پر از گرما و درک بود. داشا نمیتوانست چشم از این زن بردارد، انگار انتظار آمدنش را داشت.
«تو کي هستي ؟» خودش را کنار کشید.
زن لبخند زد و لبخندش به طرز عجیبی آشنا بود. من دوست قدیمی تو هستم لیزا. خيلي وقته همديگه رو نديديم، درسته ؟ ولي من فقط اينجا نيومدم. من اینجا هستم تا به شما کمک کنم"
داشا نفس کشید، سعی کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده است. لیزا مانند جرقههایی از گذشته بود که از اعماق حافظهاش بیرون میزد. او ماجراهای خود را با هم، خنده و شادی خود را به یاد می آورد. اما چرا اون اينجاست ؟ حالا چرا ؟
«اینجا چیکار میکنی ؟» داشا که صدایش از فرط هیجان میلرزید پرسید:
لیزا به پایین نگاه کرد، انگار داشت افکارش را جمع میکرد. من اینجا هستم تا به شما هشدار دهم، داشا. شما در خطر هستید و باید مراقب باشید. اینجا همه آن چیزی نیستند که به نظر می رسند"
داشا ابروانش را بالا برد. «درباره چي حرف ميزني ؟» چه کسی تو را فرستاده است ؟"
لیزا آهی کشید، چشمانش حاکی از نگرانی عمیق بود. داشا، الان نمی تونم بهت به گم. اما شما باید یک چیز را به یاد داشته باشید: همه کسانی که به نظر می رسد دشمنان شما واقعا آنها نیستند. و نه همه کسانی که خود را به عنوان دوستان خود معرفی می کنند، در واقع با شما دوست هستند
قلب داشا یخ زد. او احساس کرد که برخی از رمز و راز در اطراف او آشکار شد، بخش هایی که او حتی نمی توانست تصور کند. اما یک چیز روشن بود: او برای زنده ماندن در این پیچ و خم خیانت و خطر مرگبار تلاش می کرد.
داشا به سختی متوجه کلمات لیزا شد. او احساس کرد که او یک سرنخ در مقابل او داشت، اما شکل او هنوز خیلی تار بود تا درک کند که رمز و راز چیست و چگونه آن را حل کند.
"لیزا، من نمی فهمم... چه اتفاقي افتاده ؟ چرا من اينجام ؟ چرا اینقدر پیچیده است ؟" داشا سعی کرد افکار او را جمع کند، اما به نظر می رسید مبهم است، مثل اینکه او در مه شنا می کند.
لیزا دست داشا را گرفت، لمس او گرم و آرامش بخش بود. میدانم که درکش سخت است، داشا. ولی باید صبر کنی شما تنها نیستید، شما کسانی را دارید که مایل به کمک به شما هستند، کسانی که به شما اعتقاد دارند
داشا به چشمان لیزا نگاه کرد و ناگهان احساس کرد چیزی در ذهنش شروع به روشن شدن کرد. حرفهای لیزا مثل یک هشدار بود، مثل فراخوانی برای اقدام. او می دانست که برای زنده ماندن در این دنیای خطرناک باید سریع عمل کند.
«متشکرم، لیزا،» داشا زمزمه کرد، احساس موج ناگهانی عزم. من نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد، اما من قصد دارم مبارزه کنم. من تسلیم نخواهم شد"
لیزا لبخند زد، چشمانش از غرور میدرخشید. ادامه بده داشا. شما قوی هستید و می توانید بر تمام مشکلات غلبه کنید. فقط به یاد داشته باشید: به خودتان ایمان داشته باشید و از پیشرفت نترسید"
از این کلمات، لیزا ناپدید شد، مثل اینکه در هوا حل شد، و داشا را با افکار و تصمیمات خود ترک کرد. او احساس کرد که کلید سرنوشت خود را در دست دارد و آماده است تا از آن برای باز کردن درب به زندگی جدید استفاده کند.
داشا چشمانش را بست و بر افکار و احساساتش تمرکز کرد. او میدانست که سختیها و سختیهای زیادی در پیش رو دارد، اما در مورد توانایی خود برای غلبه بر آنها تردیدی نداشت. در قلب او یک وعده قوی وجود داشت: او تا پایان مبارزه می کرد تا جایگاه خود را در این جهان پیدا کند، جایی که سایه های گذشته ممکن است کلید آینده او باشد.
01.05.2024
نظرات
هیچ نظری وجود ندارد.
ثبت نظر
قلبها را تسخیر میکند
قیمت: 6.28 USD

کتاب جادوگران از کنیازگراد. کتاب 1. کلید به Potobiczew
قیمت: 4.40 USD

کتاب قدرت دریایی و محدودیت های آن
قیمت: 7.54 USD

کتاب 4 لاکوود و شرکت آژانس: قوز سایه. جاناتان استروود فانتزی
قیمت: 6.28 USD

کتاب خانه ییلاقی سارا گیو
قیمت: 2.39 USD

خواننده برای خواندن آثار برای کودکان 6 سال زندگی معماها، Litters، شعر شعر Mirilki به معلم DUZ XP
قیمت: 6.91 USD

معمای پروانه ارزشمند کاترین وودفاین The Riddle of Catherine Woodfine's Precious Butterfly
بازیگران تئاتر و سینما

کلایو فرانسیس

کایا اسکودلاریو

گفت: تگماوی

جان فرانسیس دالی

توبی همینگوی

گابریل اکهول
همچنین بخوانید