سایه مرگ
دو دوست، لیلا و داشا، به آرامی از مدرسه بیرون آمدند، هر کدام در افکار خود غوطه ور شدند. سرانجام لیلا پس از اینکه متوجه شد داشا ترسیده و افسرده به نظر میرسد سکوت را شکست.داشا در ابتدا انکار می کند که اتفاقی برای او افتاده است، اما لیلا اصرار دارد که او بگوید. داشا به لیلا می گوید که او مرگ را نه به عنوان یک پدیده، بلکه به عنوان یک فرد می بیند. او یک موجود متوسط با چشم های تیره و موهای بسیار زیبا را توصیف می کند که سعی کرد او را بپذیرد.
لیلا تلاش می کند داشا را متقاعد کند که این فقط تخیل یا شوخی بود، اما داشا اصرار دارد که این یک مرگ واقعی بود. او همچنین به دیدن این زن در پارک هفت سال پیش اشاره می کند و دقیقا همان نگاه را دارد.
لیلا سعی می کند به دوستش اطمینان دهد و می گوید که این فقط شوخی برخی از آشنایان است، اما داشا بر سخنان خود اصرار دارد. در نهایت، آنها شکسته می شوند و لیلا به خانه می رود، داشا را با افکار خود ترک می کند.
در راه خانه، لیلا به پاشا، یک پسر از مدرسه او، که شروع به عمل عجیب و غریب، ابراز عشق خود را برای او و ادعا می کند که او تحت طلسم خود را اجرا می شود. لیلا او را رد می کند و وارد راه می شود و او را پشت سر می گذارد.
این حادثه غیر منتظره فقط هیجان را به زندگی لیلا اضافه می کند و او را به تأمل در مورد آنچه که ممکن است در دنیای آنها اتفاق می افتد و اینکه این وقایع عجیب و غریب چقدر واقعی است، سوق می دهد.
وقتی لیلا وارد شد، احساس کرد قلبش شدیدتر از همیشه میتپد. ملاقات با پاشا در روح او اثری عجیب باقی گذاشت. او هرگز فکر نمی کرد که او بتواند چنین کاری را انجام دهد، به خصوص با چنین ادعاهای عجیب و غریب از «جادوها».
آهی کشید و سعی کرد خودش را متقاعد کند که این فقط یک مورد عجیب است و نباید به آن توجه کند. اما در اعماق وجودش احساس اضطراب میکرد.
به محض ورود به آپارتمان، لیلا صدای مادرش را از اتاق نشیمن شنید.
لیلا، هنوز خونه ای ؟ روزت در مدرسه چطور بود ؟"
«خوب، مادر،» لیلا پاسخ داد، هر چند ذهن او هنوز با آنچه اتفاق افتاده بود مشغول بود.
او به اتاقش رفت، امیدوار بود که حریم خصوصی به او کمک کند تا احساساتش را حل کند. روی تخت نشست، چشمانش را بست و سعی کرد قلبش را آرام کند.
اما افکار از بین نرفتند. او سخنان داشا را در مورد برخورد عجیبش با «مرگ» و رفتار عجیب پاشا به یاد می آورد. چیزی اشتباه بود، او فکر کرد.
لیلا در تلاش برای از بین بردن اضطراب، تصمیم گرفت که دوباره با داشا صحبت کند. تلفنش را درآورد و شروع کرد به نوشتن.
"سلام داشا. این لیلا است. اونجايي ؟ من می خواهم بیشتر درباره آنچه که بعد از مدرسه به من گفتید صحبت کنم. میتونیم همدیگه رو ببینیم ؟"
لیلا امیدوار بود که برقراری ارتباط با دوستش به آنها کمک کند تا هر دو درک کنند که چه اتفاقی می افتد و تنش هایی را که هر دو احساس می کردند، از بین می برد.
در عین حال، کلمات پاشا در مورد «عشق» او به او و اشاره عجیب به «جادوها» هنوز در سر لیلا چرخید. احساس اضطراب او را رها نکرد و تصمیم گرفت که باید در اطراف پاشا و سایر حوادث عجیب و غریب که ممکن است رخ دهد، بیشتر مراقب باشد.
در حالی که لیلا به داشا پیام میداد، دستانش کمی میلرزید. او احساس کرد که شرایط غیر قابل درک در زندگی معمولی آرام او شروع می شود. در حالی که سعی میکرد افکارش را جمع و جور کند، قبل از فرستادن پیامش دوباره آن را خواند.
"سلام داشا. این لیلا است. اونجايي ؟ من می خواهم بیشتر درباره آنچه که بعد از مدرسه به من گفتید صحبت کنم. میتونیم همدیگه رو ببینیم ؟"
قلب لیلا به شدت میتپید و منتظر جواب بود. او امیدوار بود که داشا آنجا باشد و بتوانند این داستان عجیب را با هم حل کنند.
در این اثنا افکار لیلا به سوی پاشا باز میگشت. از خود میپرسید: چرا این قدر عجیب رفتار میکرد ؟ و منظورش از طلسم چي بود ؟ لیلا احساس کرد که باید در برخورد با او و دیگرانی که ممکن است تهدیدی ایجاد کرده باشند، بیشتر مراقب باشد.
سرانجام تلفن لیلا زنگ زد و توجهش را جلب کرد. يه پيغام از طرف داشا بود
"سلام لیلا. بله، من اينجام می توانیم نیم ساعت دیگر به خانه برویم ؟"
لیلا از شنیدن صدای داشا خوشحال شد. او خوشحال بود که یک دوست موافقت کرد که ملاقات کند. این بدان معنی است که آنها قادر به بحث در مورد همه چیزهایی هستند که اتفاق افتاده است و احتمالا توضیحی برای رویدادهای عجیب و غریب پیدا می کنند.
"البته داشا. در نیم ساعت،" لیلا به سرعت پاسخ داد و شروع به آماده شدن برای جلسه کرد.
او متوجه شد که این گفتگو میتواند سرنخی برای وقایع مرموزی باشد که در روزهای اخیر اتفاق افتاده است. با عزمی راسخ اتاق خود را ترک کرد، آماده بود تا این راز را با دوستش حل کند.
در حالی که لیلا در حال آماده شدن برای دیدار با داشا بود، ذهن او هنوز با افکار در مورد آنچه که اخیرا اتفاق افتاده بود پر شده بود. او سعی کرد احساسات و افکار خود را سازماندهی کند تا آماده گفتگو صادقانه با یک دوست باشد.
نیم ساعت بعد لیلا خانه را ترک کرد و به خانه داشا رفت. همانطور که او راه می رفت، او بازگشت به ملاقات پاشا. کلمات او هنوز در گوش او زنگ زد، باعث سوء تفاهم و اضطراب شد.
سرانجام لیلا به خانه داشا رفت و در زد. داشا خودش در را باز کرد و آنها همدیگر را در آغوش کشیدند، انگار هر دو خیالشان راحت بود که همدیگر را دیدهاند.
«سلام، داشا، گفت:» لیلا به عنوان او وارد خانه.
"سلام لیلا. با تشکر از شما برای آمدن،" Dasha پاسخ داد، بستن درب.
آنها در اتاق نشیمن نشستند و لیلا بلافاصله شروع کرد:
"خوب، داشا، بیا درباره چیزی که بعد از مدرسه به من گفتی صحبت کنیم. میخواهم بدانم چه خبر است"
داشا آه کشید و شروع به تکرار داستان خود در مورد ملاقات با مرگ کرد. او همه جزئیات را توضیح داد، از جمله ظاهر این زن عجیب و گفتگوی آنها که می خواست داشا را بپذیرد.
لیلا با تعجب و توجه گوش داد. اضطراب او تنها زمانی افزایش یافت که متوجه شد داشا همه چیز را به طور جدی می گوید.
«داشا، آن را واقعا عجیب و غریب،» لیلا گفت: پس از داشا داستان او به پایان رسید. «باورم نمیشه با کسی آشنا شدی که اسمش رو مرگ گذاشتی».
داشا سر تکان داد: "من می دانم که به نظر می رسد باور نکردنی است، اما من مطمئن هستم که او بود. من آن را احساس کردم"
لیلا فکر کرد. نمیدانست به او چه بگوید. این موقعیت برای او غیرقابل درک بود و احساس درماندگی میکرد.
«داشا، بیایید سعی کنید آن را با هم،» او گفت، تلاش برای حمایت از دوست خود. شاید برای همه اینها توضیحی داشته باشیم ".
هر دو یخ زدند، فکر کردند که چه باید بکنند. با گذشت زمان، هر دو احساس کردند که در آستانه کشف چیزی باور نکردنی هستند.
در حالی که لیلا و داشا غرق در فکر نشسته بودند، مادر داشا وارد خانه شد.
«دخترها، چه کار می کنید ؟» همه چیز روبراهه ؟" اسکار لت متوجه چهرهی متفکر آنها شد و پرسید:
لیلا پاسخ داد: "ما فقط سعی می کنیم چند چیز عجیب و غریب که اخیرا اتفاق افتاده را درک کنیم، تلاش می کنیم کلمات را پیدا کنیم تا مادر داشا را نترسانیم.
«چه اتفاقی افتاد ؟» مادر پرسید:
داشا به او در مورد ملاقات او با یک زن عجیب و غریب و گفتگو گفت که او می خواهد به اتخاذ داشا. مادر با حیرت به آنها گوش میداد، اما هنوز سعی میکرد دخترها را آرام کند.
او گفت: «شاید این نوعی شوخی یا فقط یک وضعیت عجیب و غریب بود،» او سعی کرد خود را از این کمتر از دختران متقاعد کند.
«اما این خیلی واقعی بود،» داشا اعتراض کرد. میتوانستم حضورش را حس کنم و کلماتش واقعی بودند ".
«شاید این همه فقط یک رویا یا تخیل است،» مادر پیشنهاد کرد. سعی کنیم زیاد نگران این موضوع نباشیم ".
لیلا و داشا نگاه رد و بدل کردند، احساس کردند که اضطرابشان به آسانی از بین نمیرود. آنها می دانستند که این بیش از یک وضعیت عجیب و غریب بود. اما یافتن توضیحی برای همه اینها دشوار بود.
دوستان تصمیم گرفتند این گفتگو را برای بعد ترک کنند و به نگرانی های خود بازگردند. آنها با مادر داشا خداحافظی کردند و خانه را ترک کردند و همچنان به بحث در مورد آنچه اتفاق افتاده بود ادامه دادند.
اما با وجود تمام تفکرات آنها، راز برخورد عجیب داشا با مرگ حل نشده باقی ماند و پیش بینی وقایع غیر قابل درک و مرموز همچنان هر دو آنها را ناراحت کرد.
در راه خانه، لیلا و داشا به بحث درباره آنچه اتفاق افتاده بود ادامه دادند. آنها ترسها و تردیدهای خود را به اشتراک گذاشتند، اما هیچکدام از آنها نتوانستند توضیحی واقعی برای ملاقات عجیب داشا با یک زن ناشناس ارائه دهند.
«من احساس می کنم مثل ما باید پیدا کردن اطلاعات بیشتر در مورد آنچه اتفاق افتاده است،» لیلا گفت: زمانی که آنها به خانه. شاید این یک پدیده عرفانی یا بخشی از یک رمز و راز بزرگتر بود ".
داشا سرش را تکان داد و با او موافقت کرد. بله باید تحقیق کنیم. نميتونم فراموشش کنم
آنها تصمیم گرفتند با جمع آوری تمام جزئیاتی که در مورد برخورد داشا با مرگ به یاد می آوردند، شروع کنند. لیلا یک دفترچه یادداشت و یک خودکار بیرون آورد و آنها شروع کردند به نوشتن هر چیزی که به ذهنشان میرسید: ظاهر زن، کلماتش، محیطش و غیره.
«شاید ما بتوانیم برخی از اتصالات یا الگوهای موجود در این اطلاعات را پیدا کنیم،» لیلا پیشنهاد کرد.
«اگر این یک هشدار بود ؟» داشا ناگهان با صدایی مضطرب پرسید: «اگر مرگ بخواهد در مورد چیزی به من هشدار دهد چه ؟»
لیلا فکر کرد. «ممکن است،» او اعتراف کرد. ما باید هوشیار و آماده هر گونه خطر احتمالی باشیم ".
آنها هر دو موافقت کردند که بیشتر تحقیق کنند تا بتوانند پاسخ سوالات خود را پیدا کنند. برای انجام این کار، آنها باید هر جزئیات، هر ردیابی و هر ارتباط ممکن را تا زمانی که ماهیت واقعی این برخورد مرموز آشکار شود، بررسی کنند.
بنابراین، لیلا و داشا تحقیقات خود را آغاز کردند، مصمم به بررسی این رمز و راز مرموز و کشف تمام اسرار آن بودند.
بعد از اینکه لیلا و داشا تصمیم گرفتند تحقیقاتی را شروع کنند، نشستند و یادداشتهای دفترچه را با دقت مطالعه کردند. آنها هر جزئیات و هر بخش از مکالمه را بازخوانی می کنند و سعی می کنند منطق یا ارتباط بین آنها را پیدا کنند.
«شاید چیزی در این اطلاعات وجود دارد که ما از دست رفته ایم ؟» لیلا با دقت به یادداشتها نگاه کرد.
داشا شانههایش را بالا انداخت. "مطمئن نیستم. همه چیز خیلی غیر واقعی به نظر می رسد. من نمی توانم باور کنم که این واقعا اتفاق افتاده است"
«اما ما شواهدی داریم که شما واقعا کسی را دیدید،» لیلا به او یادآوری کرد. ما باید پافشاری کنیم و به تحقیقات ادامه دهیم ".
آنها تصمیم گرفتند که گام بعدی بازدید از محل ملاقات داشا با مرگ باشد. شاید آنها برخی از سرنخ یا سرنخ وجود دارد، که کمک خواهد کرد که آنها را حل این معما پیدا کنید.
روز بعد لیلا و داشا به پارکی که جلسه در آن برگزار شده بود رفتند. آنها با دقت در اطراف محل که در آن داشا زن عجیب و غریب را دیدم راه می رفت، و با دقت بررسی هر جزئیات.
آیا ممکن است شواهد و مدارکی وجود داشته باشد ؟ " لیلا با دقت به اطرافیانش نگاه کرد و گفت
داشا سرش را تکان داد و با او موافقت کرد. آنها چندین ساعت در آنجا ماندند و با دقت هر گوشه ای از پارک را بررسی کردند، اما هیچ چیزی پیدا نکردند که بتواند آنچه اتفاق افتاده بود را روشن کند.
لیلا و داشا در خانه در مورد یافتههایشان صحبت کردند.
«ما هنوز به نظر نمی رسد به پاسخ، گفت:» داشا، احساس دلسرد.
«بله، اما ما تسلیم نمی شویم،» لیلا به او اطمینان داد. ما به جستجو ادامه خواهیم داد تا حقیقت را پیدا کنیم ".
بنابراین، لیلا و داشا تصمیم به ادامه تحقیقات خود و پیدا کردن پاسخ به تمام سوالات خود را، با وجود تمام مشکلات و موانع.
لیلا و داشا هر روز بیشتر در تحقیقات فرو میرفتند. آنها ساعت ها را صرف مطالعه شواهد، بحث در مورد نظریه های احتمالی و تلاش برای پیدا کردن حداقل برخی از سرنخ هایی که می تواند در این جلسه مرموز روشن شود.
آنها به منابع مختلف، از جمله اینترنت و کتاب ها، در جستجوی اطلاعات در مورد موجودات عرفانی یا پدیده هایی هستند که می توانند چنین پدیده هایی را توضیح دهند. با این حال، هیچ یک از اطلاعات یافت شده نمی تواند پاسخ خاصی به آنها بدهد.
آنها خیلی زود فهمیدند که به کمک نیاز دارند. آنها تصمیم گرفتند به متخصصانی مانند کارشناسان ماوراء الطبیعه یا حتی کارآگاهان مراجعه کنند تا بینش و راهنمایی های بیشتری برای تحقیق داشته باشند.
علاوه بر این، آنها تصمیم گرفتند به دوستان و خانواده مورد اعتماد خود در مورد تجربه خود بگویند، به این امید که بتوانند نظرات یا ایده های جدیدی ارائه دهند.
بنابراین، لیلا و داشا تحقیقات خود را ادامه دادند، با تکیه بر قدرت دوستی، عزم و اعتقاد خود که اگر به دنبال آن بودند، حقیقت را می توان نشان داد. با هم، آنها همچنان به تلاش برای حل این رمز و راز مرموز، آماده برای غلبه بر هر گونه مشکلات به منظور پیدا کردن پاسخ که آنها به طور مداوم به دنبال.
با هر گام جدید در تحقیقات، لیلا و داشا به حل این ملاقات مرموز نزدیکتر شدند. آنها زمان زیادی را صرف بحث و تجزیه و تحلیل هر قطعه از اطلاعات، تلاش برای پیدا کردن یک سرنخ. آنها با هم بسیاری از نظریه ها و توضیحات احتمالی را بررسی کردند، اما هیچ کدام به طور کامل رضایت بخش نبودند.
با این حال، به نوعی، در طول تحقیقات، آنها شروع به نشان دادن برخی از موضوعات و الگوهای مشترک کردند. آنها متوجه شدند که بسیاری از موارد حوادث ماوراء الطبیعه اغلب شامل لحظات تنش عاطفی یا تجربیات شدید است. این باعث شد که آنها تعجب کنند که چه ارتباطی بین وضعیت داشا و برخورد او با یک زن عجیب و غریب وجود دارد.
تحقیقات آنها منجر به تحقیق بیشتر در روانشناسی و ماوراء الطبیعه شد. آنها سعی کردند درک کنند که چه فرایندهایی می تواند منجر به چنین دیدگاه ها و جلسات شود. شاید پاسخ در عمق آگاهی انسان یا در حالت های ذهنی غیر معمول باشد.
لیلا و داشا همچنین به جمع آوری شواهد و گفتگو با افرادی که می توانند اطلاعات بیشتری در مورد چنین پدیده هایی ارائه دهند، ادامه دادند. آنها متوجه شدند که طیف گسترده ای از بحث ها و نظرات می تواند به آنها کمک کند تا پاسخ ها را پیدا کنند.
با وجود تمام مشکلات، آنها پایدار و قاطع باقی ماندند. آنها معتقد بودند که پایداری و سرسپردگیشان به اهدافشان قطعاً آنها را به حقیقت هدایت خواهد کرد.
به زودی، پس از چند روز تحقیق شدید، لیلا و داشا در نهایت به نتیجه ای رسیدند که به نظر آنها قابل قبول بود. آنها متوجه شدند که ملاقات داشا با یک زن مرموز می تواند تجلی ترس های درونی یا تجربیات ناخودآگاه او باشد.
داشا اعتراف کرد که اخیرا به دلیل مشکلات مدرسه، مسائل خانوادگی و فشار دیگران احساس تنش می کند. این فشارهای عاطفی احتمالا تخیل او را برای ایجاد تصویری از «مرگ» به عنوان تجسم تمام ترس ها و اضطراب هایش هدایت کرد.
لیلا همچنین به یاد میآورد که داشا اخیرا درباره کابوسها و بیخوابیهای شبانهاش به او گفته بود. شاید این رویاها بر درک او از واقعیت نیز تأثیر گذاشته است.
با درک اینکه این جلسه بیشتر یک نمایش مبارزات داخلی و استرس بود تا یک پدیده واقعی، داشا احساس آرامش کرد. او متوجه شد که در مبارزاتش تنها نیست و دوستانش همیشه در لحظات دشوار از او حمایت می کنند.
بنابراین، لیلا و داشا تحقیقات خود را تکمیل کردند، اگرچه هیچ مدرک یا توضیح خارجی برای ملاقات با «مرگ» پیدا نکردند. آنها متوجه شدند که درک واقعی و پذیرش خود و احساساتشان کلید غلبه بر هر مشکلی، حتی عجیبترین و مرموزترین مشکلات است. دوستی و حمایت متقابل آنها به آنها کمک کرد تا بر این چالش غلبه کنند و اکنون آماده بودند تا هر آنچه را که آینده با هم به ارمغان می آورد، بپذیرند.
29.04.2024
نظرات
هیچ نظری وجود ندارد.
ثبت نظر
قلبها را تسخیر میکند
قیمت: 8.54 USD

کتابی برای کودکان تحت فشار علم استرس
قیمت: 8.04 USD

کتاب برای مراقبت از والدین داستان های یادگیری برای شاد بودن
قیمت: 4.02 USD

به جلو نگاه کن یک مسیر قابل اعتماد برای رسیدن به زندگی مطلوب مایکل گایات، دانیل گارکوی
قیمت: 7.54 USD

کتاب آتلانت شانه بالا انداخت. قسمت سوم. و A وجود دارد
قیمت: 7.28 USD

پسری به نام کریسمس مت گیگ
قیمت: 11.30 USD

سی امین سالگرد کمیک ایزاک سونیک اصلی ترین
بازیگران تئاتر و سینما

کتی بارون

رجی لی

پیتر سارسگارد

رایان گاسلینگ

جارود اینسون

لوداکریس
همچنین بخوانید